در طول تاریخ همواره انسان ها علاقه مند بودند که خود و دیگران را بهتر بشناسند. چرا که شناخت انسان و نحوه تربیت او جزو مهم ترین وظایف کلیه رشته های علوم انسانی می باشد (سپهریان، 1389).
بدون وجود هیجان های مختلف، زندگی ما نیز فاقد معنی، حس، غنا، شادی و ارتباط با دیگران خواهد بود (لی هی، تیرچ، ناپولیتانو، 2011؛ ترجمه: منصوری راد، 1393).
هیجان ها مطالبی را درباره نیازهای ما، ناکامی های ما و حقوق ما در اختیارمان قرار می دهند، و انگیزه لازم را برای ایجاد تغییر و گریز از موقعیت های دشوار به ما اعطا کرده و سبب می شوند که دریابیم در چه مواقعی احساس رضایت مندی می کنیم (لی هی، تیرچ، ناپولیتانو، 2011؛ ترجمه: منصوری راد، 1393).
هیجان از مجموعه فرایندهایی تشکیل شده که هیچ یک از آنها نمی توانند به تنهایی سبب شوند که ما یک تجربه را هیجان بنامیم. هیجان ها، مانند اضطراب، شامل مؤلفه های ارزیابی، حس، قصدمندی (وجود هدف)، احساس یا کیفیت، رفتار حرکتی و در اغلب موارد، مؤلفه بین فردی هستند. بنابراین هنگامی که شما با هیجان اضطراب را تجربه می کنید، در می یابید که نگران هستید که کار خود را در موعد مقرر انجام نخواهید داد (ارزیابی)، دچار افزایش تعداد ضربان قلب می شوید (حس)، بر توانایی های خود متمرکز می شوید (قصدمندی)، احساس هولناکی در مورد زندگی دارید (احساس)، از نظر جسمی بی تاب و بی قرار می شوید (رفتار حرکتی) و ممکن است در بسیاری از موارد به دوست یا شریک زندگی تان بگویید که امروز روز بدی است (مؤلفه بین فردی) (لی هی، تیرچ، ناپولیتانو، 2011؛ ترجمه: منصوری راد، 1393).
طی چند دهه گذشته، پژوهشهای پایه در مطالعات هیجان گسترش بسیاری یافته و یک نگرش پایدار در این باره به وجود آمده است (سالووی، 2000). استفاده مفید و مناسب از هیجانات در زندگی و کار نقش بسیاری در موفقیتهای انسان دارد و میتوان گفت که جمله قابلیتهای انسانها ، توان تنظیم و سازگاری هیجاناتشان متناسب با الزامات موقعیتهای خاص میباشد (هافمن و کاشدان، 2010). سبک هیجانی یا شیوه تنظیم هیجان پیامدهای مختلفی در زندگی انسان به خصوص در حوزه مسائل اجتماعی و سازشی دارد. بلیر و همکاران (2004) در گزارش پژوهشی خود نشان دادند که تنظیم هیجانی بر حل مسئله اجتماعی تأثیرگذار است. دیویدسون و اکمن نیز برای خود تنظیمی هیجانی نوعی نقش سازگارانه تکاملی قائل هستند (به نقل از کارشکی، 1392).
ریچارد دیویدسون عصبپژوه باور دارد که درک نوروبیولوژی هیجان، میتواند به همه ما کمک کند تا “سبک هیجانی” درستی را برای بهبود زندگی خود به وجود آوریم (دیویدسون، 2013).
در اواسط دهه هفتاد میلادی، هیجان به ندرت حوزه پژوهشی تلقی میشد. کارهای بسیار اندکی هم که انجام میشد بر اساس خود سنجیهای کلی و غیر دقیق صورت میگرفت. روانشناسان شناختی که در آن زمان فعالیتهایشان را شروع کرده بودند، هیجان را به عنوان چیزی که در شناخت دخالت میکند در نظر میگرفتند. این انگاره که هیجانها انطباقی هستند و میتوانند نقش مهمی در تصمیمگیری داشته باشند، و رفتار را تحت تأثیر قرار دهند پس از فاصله زمانی نسبتاً طولانی مطرح شد. انگاره نزدیکتر به کار دیویدسون ، که کورتکس در هیجان نقش دارد، نوعی بدعت به شمار میآمد، چون عصب پژوهی ـ در آن حدی که آن زمان مطرح شده بودـ منحصراً بر نقش مستقیم لیمبیک و ساقه مغز در هیجانها تمرکز کرده بود. هیجان به میزان بسیار زیادی، به عنوان نوع ابتدائی فرایند روانشناختی در نظر گرفته میشد. این نوع تلقی، به تعبیری، هیجانها را به “انباری یا زیر زمین مغز”مربوط میکرد. حال آنکه پژوهشها به طور واضحی نشان میدهند که آسیب وارد شده به قشر مخ، به اختلال هیجانی منجر میشود و این نشان میدهد هیجان نقش زیر زمین را ندارد (همان منبع).
شش سبک هیجانی در طول 30 سال عصب پژوهی ریچارد دیویدسون پدید آمدهاند. نمی توانیم این ابعاد شش گانه را ابعاد آشکار هیجان ها بدانیم: آنها با هیجان های مشخص و معینی مطابقت نمی کنند و از الگوهای سنتی ارزیابی و برانگیختگی که در پژوهش های مبتنی بر هیجان بر آنها تأکید شده است، پیروی نمی کنند (همان منبع).
ساخت و هنجاریابی ابزارهای مختلف سالهاست که در روانشناسی مورد توجه قرار گرفته است. روانشناسی برای سنجش توانایی های
شناختی و بررسی انواع استعدادها در حوزه های مختلف زندگی به این ابزارها نیاز دارد. امروزه در کشورهای مختلف دنیا، حجم قابل توجهی از پژوهش ها به بررسی روابط این توانایی ها و استعدادها با حیطه های گوناگون زندگی افراد می پردازد.
با جستجو در میان پرسشنامه ها و آزمونهای روانی مداد و کاغذی، چندین آزمون در مورد هیجان و حوزه های مرتبط با هیجان می توان یافت. اما اغلب این آزمونها (برای مثال: پرسشنامه تنظیم هیجان، پرسشنامه کنترل هیجانی و مقیاس دشواری در تنظیم هیجان) به بررسی جنبه ای خاص از هیجان پرداخته و نمی توانند یک دید کلی بدست دهند. از طرفی با توجه به گسترش استفاده از علوم عصب شناختی در روانشناسی نیاز است تا ابزارهای روانشناسی نیز از پیشرفت های عصب شناسی بهره مند شوند تا بهتر بتوانند خود را با روانشناسی نوین تطبیق دهند.
یافتههای حاصل از ساخت و هنجاریابی مقیاس هیجانی میتواند در مراکز مشاوره، کلینیکهای روانشناسی، دانشگاهها و مدارس مورد استفاده قرار بگیرد و نیز به انتخاب شیوههای درمانی مناسب به آنها کمک خواهد کرد. با شناسایی سبک های هیجانی افراد و مرتبط کردن آنها با مسائل و مشکلات زندگی آنها میتوان به آنها آموزشهای لازم را داد تا سبک هیجانی خود را بهبود بخشند.
نبود ابزاری استاندارد و متناسب با فرهنگ جامعه ایران، محقق را به ساخت و هنجاریابی چنین ابزاری سوق داده است.
ساخت و هنجاریابی آزمونی برای اندازهگیری سبک های هیجانی (با توجه به مؤلفههای اصلی آن) بر اساس نظریه ریچارد دیویدسون، در بین دانشجویان دانشگاه علامه طباطبایی تهران
پرسشنامه: یکی از روش های جمع آوری اطلاعات در پژوهش زمینه یابی است و جنبه خود اجرایی دارد که به گونه ای طراحی و اجرا می شود که پاسخ گو را به جواب دادن ترغیب کند (ظهوری، 1389)
هنجاریابی آزمون: اجرای یک آزمون بر اساس یک دستورالعمل استاندارد شده و تحت شرایط یکسان روی گروه نمونه تصادفی انتخاب شده از جامعهای که آزمون، برای آن جامعه ساخته شده، به منظور به دست آوردن نرم آزمون (شریفی،1392).
پایایی: پایایی یک آزمون به درجه ثبات، همسانی، پیش بینی و دقت آن گفته می شود. پایایی نشان می دهد که نمره هایی که یک شخص در آزمون بدست می آورد، اگر بار دیگر به وسیله همان آزمون در موقعیتی دیگر مورد آزمایش قرار گیرد تا چه اندازه یکسان می ماند (مارنات، 2009؛ ترجمه: شریفی و نیک خو، 1391).
روایی: مهم ترین موضوع در ساختن آزمون، روایی است. درحالیکه پایایی آزمون به دقت و همسانی آن مربوط می شود، روایی آنچه را که آزمون باید به دقت اندازه گیری کند می سنجد. آزمونی که برای سنجش بالینی روایی دارد باید آنچه را که مورد نظر است اندازه بگیرد و اطلاعات سودمندی برای متخصصان بالینی فراهم کند. برای براورد روایی آزمون های روانی سه روش اصلی وجود دارد: روایی وابسته به محتوا، روایی وابسته به ملاک و روایی وابسته به سازه (همان منبع).
پرسشنامه: در این پژوهش پرسشنامه عبارت بود ابزاری که به کمک آن 42 سؤال در مورد سبک های هیجانی به صورت مداد و کاغذی از پاسخ گویان پرسیده شد.
سبک هیجانی: در این پژوهش سبک هیجانی هر فرد، بر اساس پاسخ او به سؤال های پرسشنامه سبک های هیجانی محقق ساخته بدست میآورد.
هنجاریابی آزمون: فرایندی که به وسیله محقق برای استاندارد کردن آزمون محقق ساخته سبک های هیجانی طی میشود و محاسبه نمرات استاندارد شده z و t برای نمرات خام در آزمون مذکور.
پایایی: پایایی پرسشنامه در این پژوهش با کمک روش های آلفای کرونباخ و دو نیمه کردن تعیین شد.
روایی: در این پژوهش روایی سازه با بهره گرفتن از تحلیل عاملی و روایی محتوایی با نظر متخصصان اندازه گیری شد.
اختلالات وسواسی فکری – عملی(اختلالهای وسواسی-جبری) گروهی از اختلالات روانپزشکی است که به وسیله ترکیبی از افکار تکراری،هیجانهای پریشان کننده و رفتارهای اجباری مشخص می شود.انواع خاصی از افکار،هیجان ها و رفتار ها با توجه به هر اختلال درون این گروه متغیر است.
در ارتباط با توصیه های مربوط به تغییرات در ساختار فصل های DSM-5، اعضای گروه مطالعاتی طیف های تشخیصی، این موضوع را بررسی کردند که آیا اعتباریابی های علمی می توانند دسته بندی های جدید اختلالات مربوطه را درون چارچوب طبقاتی موجود تحت تاثیر قرار دهند. برای این هدف، یازده شاخص از این نوع توصیف شدند: مبنای عصبی مشترک، صفات خانوادگی، عوامل خطر ژنتیکی، عوامل خطر محیطی خاص، شاخص های زیستی، پیشایندهای خلق و خویی، نابهنجاری های پردازش هیجانی یا شناختی، شباهت نشانه، روند بیماری، همزمانی بالای اختلالات، و پاسخ مشترک به درمان. این شاخص ها وظیفه رهنمودهای تجربی را برای تاثیر گذاشتن بر تصمیم گیری کارگروه ها و نیروی اجرایی درباره اینکه چگونه اختلالات دسته بندی شوند تا اعتبار و سودمندی بالینی آنها به حداکثر برسند، بر عهده داشتند. دسته بندی اختلالات روانی در DSM-5 با این هدف انجام شد که پژوهش های آتی را قادر سازد به اینکه آگاهی از منشا بیماری و همانندی های پاتوفیزیولوژیکی بین اختلالات را ارتقا دهد و مبنایی را برای تکرار آینده تامین کند که به وسیله آنها بتوان داده ها را به مرور زمان دوباره تجزیه و تحلیل کرد تا اعتبار آنها به طور مدام ارزیابی شوند(انجمن روانپزشکی آمریکا،2013).
ایده طیف اختلالات دارای ویژگی های وسواسی فکری – عملی جدید نمی باشد در واقع شواهد بیست سال گذشته تایید می کند که از لحاظ نظری و بالینی بهتر است این اختلالات با هم طبقه بندی بشوند.درDSM-5 این اختلالات داخل یک مقوله تحت عنوان اختلالات وسواسی فکری-عملی و اختلالات مرتبط با آن قرار گرفته است.هر اختلال درDSM-5 شامل فهرستی از نشانه های مرتبط با آن اختلال می باشد.
اختلالاتی که در DSM-5 تحت مقوله اختلالات وسواسی و اختلالات مرتبط با آن قرار گرفته اند به قرار زیر است:
به علاوه چند اختلال دیگر نظیر اختلال وسواسی ناشی از مواد یا دارو ، اختلال وسواسی ناشی از شرایط پزشکی دیگر (طبی عمومی) و اختلال وسواسی نا مشخص نیز در این مقوله قرار دارند.
تاکنون شواهد پژوهشی زیادی تشابه میان اختلالات وسواسی و اختلالات مرتبط با آن را از لحاظ علائم و همچنین درجه بالایی از همایندی میان این اختلالات را تایید کرده است.
بنابراین ویژگی های اصلی اختلالات وسواسی فکری-عملی و اختلالات مرتبط با آن عبارتند از:
افکار تکراری،هیجان های پریشان کننده و رفتارهای اجباری می باشد.اگر چه تشابه علائم و هم پوشی نیز وجود دارد ولی هر اختلال دارای ویژگی های منحصر به فردی نیز می باشد.این تفاوت ها بر تصمیم گیری در مورد درمان نیز تاثیر می گذارد که شامل موارد زیر است:
1)انتخاب نوع درمان
2) ترتیب ارئه مولفه های درمانی
3)تعیین اهداف و انتظارات برای متخصین بالینی،بیماران و اعضای خانواده در مورد پیشرفت درمانی.
نظریه های شناختی رفتاری در مورد OCD ( برای مثال راکمن1998، سالکوسکیس1996) نیز پیشنهاد می کنند که افکار وسواسی بالینی از تفسیر ناسازگارانه افکار مزاحم و منفی نرمال به وجود می آید.تحقیقات حاکی از این است که تقریبا 90% جمعیت مانند بیماران وسواسی افکار مزاحم یا شناخت های مزاحم را تجربه می کنند(راکمن و دی سیلوا1978).در حالی که افراد فاقد اختلال وسواسی متوجه هستند که این افکار ناخواسته مزاحم غیر منطقی و بی معنی هستند،افراد دارای اختلال وسواسی این افکار مزاحم را به عنوان افکار مهم،تهدید کننده و افکاری که نیاز به کنترل دارند ارزیابی می کنند.براساس نظریه شناختی بک در مورد هیجان ها تصور بر این است که این ارزیابی ها بر مبنای باورهای کژکار استوار است.این باورهای کژکار شامل تخمین بیش از حد تهدید، مسئولیت شخصی و اهمیت و نیاز برای کنترل و نیاز برای کمال گرایی یا اطمینان و قطعیت می باشد که این باورها به عنوان باورهای وسواسی نامیده شده اند ( کار گروه شناسایی باورهای شناختی در وسواس فکری – عملی 2005).سوء تعبیر افکار مزاحم به اضطراب وسواسی و همچنین به تلاشهایی برای کاهش چنین پریشانی از طریق اجتناب،خنثی سازی و تشریفات رفتار وسواسی منجر می شود.در نهایت این پاسخ ها به ضرر خود فرد می باشند،چون آن ها افکار مزاحم اضافی را به وجود می آورند و فرضیه هایی در مورد اهمیت و خطرناک بودن افکار مزاحم را تقویت می کنند و در نتیجه به یک چرخه معیوب تداوم می بخشند.
سه نوع شواهد تجربی از مدل شناختی-رفتاری OCD حمایت می کنند:
اولا مطالعات عرضی با بهره گرفتن از نمونه های بالینی و غیر بالینی اشاره می کنند که نشانه های وسواسی با باورهای وسواسی و تفسیر افکار مزاحم به عنوان افکار مهم،تهدید کننده و برحسب مسئولیت برای آسیب ارتباط دارند.دوما آزمایش ها که در آن سوء تعبیر افکار مزاحم در شرایط آزمایشگاهی ایجاد شده بود نشان می دهد که وجود باورهای وسواسی پریشانی و رفتارهای خنثی سازی شبیه آنچه در بیماران دارای اختلال وسواسی مشاهده می شود را تحریک می کنند.سوما مطالعات آینده نگر حاکی از این است باورهای وسواسی به عنوان عوامل خطرساز برای پیدایش نشانه های وسواسی بعد از یک رویداد استرس زا عمل می کند.
هدف اصلی این پژوهش تعیین درصد افرادی است که نشانه های وسواسی- جبری، بدریخت انگاری بدن و احتکار را گزارش می کنند و همچنین تعیین ابعاد شناختی همچون باورهای وسواسی و عدم تحمل بلاتکلیفی و باورهای فراشناختی در این سه اختلال و تعیین مولفه های پیش بینی کننده بدریخت انگاری بدن و احتکار می باشد.
وارد کردن فصلی درباره اختلال وسواس فکری-عملی و اختلالات مربوط به آن در DSM-5، شواهد روز افزون را در مورد ارتباط اختلالات وسواس فکری- عملی، بدریخت انگاری بدن، اختلال احتکار، اختلال وسواس کندن مو و اختلال وسواس کندن پوست را با یکدیگر از لحاظ دامنه تاییدکننده های تشخیصی، به علاوه فایده بالینی دسته بندی این اختلالات در فصلی واحد را منعکس می کند. متخصصان بالینی ترغیب شده اند که این اختلالات را در افرادی که یکی از آنها را نشان می دهند بررسی کنند و از همپوشی بین آنها آگاه باشند. در عین حال، تفاوت های مهمی در تاییدکننده های تشخیصی و روش های درمان در این اختلالات وجود دارند. از این گذشته بین اختلالات اضطرابی و برخی از وسواس های فکری- عملی و اختلالات مربوط روابط نزدیکی وجود دارد که در توالی فصل های DSM-5 انعکاس یافته است، به طوری که وسواس فکری- عملی و اختلالات مربوط بعد از اختلالات اضطرابی منظور شده است.
مدل های شناختی در مورد OCD،باورهای ناسازگارانه را در سبب شناسی و حفظ این اختلال شناسایی کرده اند.یک باور دیگری که تصور می شود در اختلال وسواسی- فکری عملی اساسی باشد عدم تحمل بلا تکلیفی است.عدم تحمل بلاتکلیفی یک ویژگی است که به وسیله باورهای منفی در مورد عدم اطمینان و پی آمدهای آن و باورها در مورد توانایی برای مقابله کردن با عدم اطمینان تعریف می شود.کارگروه تخصصی شناخت های اختلال وسواسی فکری- عملی عدم تحمل بلا تکلیفی را به عنوان باورها در مورد ضرورت مطمئن شدن در مورد توانایی برای مقابله با تغییر غیر قابل پیش بینی و در مورد عملکرد مناسب در موقعیت هایی که ذاتاً مبهم هستند تعریف کرده است.افرادی که عدم تحمل بلاتکلیفی را تجربه می کنند.ممکن است به شرایط عدم اطمینان با اجتناب از آن یا با مشکل در عملکرد پاسخ دهند.کرون(1989)مدلی برای توجیه عدم تحمل بلاتکلیفی در بیماران وسواسی را پیشنهاد کرده است.در این مدل بیان شده است که عدم تحمل بلاتکلیفی به گوش به زنگی برای اطمینان و قطعیت منجر می شود که به نوبه خود به برانگیختگی هیجانی منفی منجر می شود.بنابراین افراد سعی می کنند از شرایط مبهم و بلاتکلیفی اجتناب بکنند تا اینکه برانگیختگی هیجانی انزجاری و احساسات منفی که عدم اطمینان و بلاتکلیفی به وجود می آورد را تجربه نکنند و در نتیجه ممکن است از عملکرد مناسبی برخوردار نباشند.به طور خلاصه مدل کرون فرض می کند که گوش به زنگی به بلاتکلیفی و پردازش بلاتکلیفی علاوه بر واکنش هیجانی به بلاتکلیفی اضطراب را تولید می کند زمانی که باورهای منفی در مورد پیامدهای بلاتکلیفی وجود دارند.هر دو گوش به زنگی برای محرک های تحریک آمیز و اجتناب به عنوان عوامل نگهدارنده اضطراب و اختلالات وسواسی فکری-عملی اثبات شده اند(موگ و براگلی1998).
عدم تحمل بلا تکلیفی از جمله عواملی هست که در اختلالات دیگر نیز نظیر اختلالات اضطرابی و افسردگی نیز مشاهده شده است .(کرون ،1996).
بنابراین به نظر می رسد که عدم تحمل بلا تکلیفی مختص یک اختلال نیست. از آنجایی که در DSM-5 اختلالات بدریختی بدن، احتکار، وسواسی کندن مو و وسواسی کندن پوست نیز به همراه اختلالات وسواسی طبقه بندی شده اند این سوال مطرح می شود که آیا ابعاد شناختی نظیرنیاز برای کنترل افکار و کمال گرایی (که جزء مولفه های باورهای وسواسی میباشند) و عدم تحمل بلاتکلیفی که در اختلالات وسواسی مشاهده می شود در سایر اختلالاتی که در این مقوله قرار دارند نیز دیده می شود یا نه.
در سال های اخیر نظریه های فراشناختی به عنوان یک دیدگاه به طور بالقوه مفید برای گسترش دادن مدل های شناختی رفتاری رایج برای اختلالات خلقی و اضطرابی مطرح شده اند.مدل فراشناختی که توست ولز ومتیوز(1996)پیشنهاد شده است جنبه های مختص هر اختلال،ارزیابی ها و باورها را با فرایند شناختی مختلفی که بر پردازش اطلاعات تاثیر می گذارد و عمل تفکر را تعدیل می کند ترکیب می نماید. به طور اختصاصی فراشناخت به باورها یا نگرش های مثبت و منفی که افراد در مورد افکار و حالات درونی خود دارند اشاره می کند که به طور مستقیم بر برنامه ها و تمایل برای عمل تاثیر می گذارند.در حالی که تصور بر این است که فراشناخت ها در کل جنبه نرمال پردازش شناختی است اما آنها ممکن است پردازش کژکاری که در بسیاری از اختلالات هیجانی مشاهده می شوند را نیز حفظ کنند(پاپاجیو،جیو و ولز2003).برای مثال فراشناخت ها می توانند به تفکر نامتناسب با خلق منجر شوند و بر تخصیص توجه تاثیر بگذارند و همچنین ممکن است باعث شوند فرد بر نگرانی یا رفتارهای خنثی سازی به عنوان یک راهبرد مقابله ای تکیه کند.در واقع پنج نوع فراشناخت فرض شده است که در اختلالات هیجانی نقش کلیدی را ایفا می کنند که این پنج فراشناخت شامل:1)اطمینان شناختی به توانایی های توجه و حافظه خود2)باورهای مثبت در مورد نگرانی3)خودآگاهی شناختی که توجه را به فرایندهای تفکری متمرکز می کند4)باورهای منفی در مورد افکار مرتبط با کنترل ناپذیری و خطر5)باورها در مورد نیاز برای کنترل(ولز وکارترایت، هاوتون2004).(ولز و متیوز 1996).مدل های فراشناختی هم برای اختلالات اضطرابی و هم برای اختلالات خلقی مطرح شده اند و سطوح بالایی از فراشناخت های منفی در انواع شرایط روانپزشکی اثبات شده است(کوچی و همکاران2012 موریتس و همکاران2010).برای مثال نظریه های فراشناختی فرض می کنند که نگرانی مرضی در اضطراب و تفکر نشخوار در افسردگی به وسیله ارزیابی مثبت و منفی در مورد نگرانی(یعنی فراشناخت ها)تقویت می شوند.این نظریه ها به وسیله مطالعاتی که نشان می دهد تمایل به نگرانی با باورهای مثبت و منفی در مورد نگرانی ارتباط دارند و تفکر نشخوار را در افسردگی به وسیله باورهای منفی در مورد نگرانی میانجی گری می شوند تایید می شوند(پاپاجیو،جیو و ولز2003).همچنین تصور بر این است که فرایندهای فراشناختی بیان گر یک جنبه مرکزی اختلال وسواسی فکری-عملی به شمار می آیند.حتی قبل از کار ولز و همکاران راکمن وسالکووس کیس نقشی که افکار در مورد افکار(یعنی فراشناخت ها)در ایجاد و حفظ نشانه های وسواسی را ایفا می کنند را روشن کرده بودند.برای مثال نظریه شناختی-رفتاری کلاسیک در موردOCDرابطه بین سوءتعبیر افکار(یعنی یک فراشناخت)و تشدید افکار مزاحم و همچنین احتمال اینکه افراد به تشریفات وسواسی به عنوان یک راهبرد مقابله ای متوسل می شوند را توصیف می کند.بعلاوه تحقیقات اثبات کرده است که فراشناخت ها(برای مثال این باور که افکار باید کنترل شوند)با شناخت های غیر فراشناختی دیگر(برای مثال مسئولیت اغراق آمیز و کمال گرایی)تلفیق می شوند و در سبب شناسی نشانه های اختلال وسواسی نقش مهمی را ایفا می کنند. با توجه به مدل فراشناختی اختصاصی که توسط ولز (1997) مطرح شده است سطوح بالایی از فراشناخت ها با نشانه های وسواسی هم در جمعیت بالینی و هم در جمعیت غیر بالینی گزارش شده است.به ویژه به نظر می رسد که بیماران دارای اختلال وسواسی فراشناخت های خاصی را گزارش می کنند که شامل سطوح بالا از باورهای منفی در مورد نگرانی (در مورد خطر و کنترل ناپذیری افکار)و نیاز برای کنترل افکار علاوه بر سطوح پایین از اطمینان شناختی(کوچی و همکاران2012). باورهای تلفیق افکار در مورد نیاز برای انجام تشریفات یا الگوهای رفتاری و باور در مورد ملاک ها برای خاتمه دادن این تشریفات و الگوهای رفتاری در ارتباط با نشانه های وسواسی تاکید شده اند( سالم و همکاران 2010).همچنین نشان داده شده است که فرا شناخت ها در طی درمان برای OCD تغییر می کنند و نمرات نشانه هایOCD پس از درمان را پیش بینی می کنند. بنابراین می توان تصور کرد که فراشناخت نیز در اختلالات طیف وسواسی قابل رویت باشد.
براساس مطالب فوق می توان نتیجه گرفت که مدل های فراشناختی و مدل های شناختی(مسئولیت)یک ایده مشترک دارند که ویژگی اصلی اختلال وسواسی فکری-عملی تفسیر منفی از افکار مزاحم است.اما بین این مدل ها تفاوت های مهم نیز وجود دارد نظیر تاکیدی که به انواع باورها داده می شود.مدل مسئولیت بر سازه مسئولیت اغراق آمیز به عنوان مولفه شناختی مرکزی که مشکلات وسواسی را بوجود می آورد تاکید دارد (سالکووس کیس 1985). مسئولیت به عنوان این باور که فرد دارای قدرت برای ایجاد یا جلوگیری از پیامدهای منفی می باشد تعریف شده است. این پیامدها ممکن است واقعی باشند یعنی اینکه در زندگی واقعی یا حداقل در سطح اخلاقی واقعیت داشته باشند.
سالکوو کیس و همکاران (2000) مقیاس نگرش به مسئولیت را برای ارزیابی سازه مسئولیت طراحی کرده اند. سازه مسئولیت عمدتاً به باورهای فراشناختی یعنی باورها در مورد افکار اشاره نمی کند. بعلاوه آن به یک تمایز انواع مختلفی از باورهای فراشناختی اشاره ندارد.
از طرف دیگر مدل فراشناختی بر باورها در مورد اهمیت، معنی و قدرت افکار و باور در مورد نیاز برای کنترل افکار و انجام الگوهای رفتاری تاکید می کند. در این مدل مسئولیت بیشتر به عنوان پیامد باورهای فراشناختی در مورد افکار در نظر گرفته می شود که در تبیین مشکلات وسواسی چندان نقشی ندارد.
در پژوهش توست جی ویلیام،ولز وکارترایت – هاوتون (2004). نشان داده شد که باورهای فراشناختی نشانه های وسواسی را پیش بینی می کند اما مسئولیت نقشی در پیش بینی نشانه ها را نداشت. این یافته حاکی از این است که مسئولیت ممکن است یک ویژگی باورهای فراشناختی در زمینه افکار وسواسی باشد. در پژوهش حاضر نقش باورهای فراشناختی و شناخت ها در نشانه های اختلالات مرتبط با وسواسی مورد بررسی قرار خواهد گرفت. از آنجایی که اختلالات بد ریختی بدن، احتکار ، وسواسی مو کنی و وسواس کندن پوست به همراه اختلال وسواسی فکری و عملی در یک مقوله قرار گرفته اند به نظر می رسد که باورهای فراشناختی و شناخت هایی که در اختلال وسواسی مشاهده شده است ممکن است در سایر اختلالاتی که در این مقوله قرار گرفته اند نیز مشاهده شود.بنابراین هدف پژوهش حاضر بررسی نشانه های وسواسی ، باورهای وسواسی و ابعاد شناختی و فراشناختی مرتبط با آن با ویژگی های اختلال بد ریخت انگاری بدن و احتکار می باشد.
اکنون سوال اصلی این است که چه میزان از افراد تحت بررسی نشانه های ویواسی- جبری، بدریخت انگاری بدن و احتکار را نشان می دهند و آیا بین نشانه های بدریخت انگاری بدم و احتکار با باورهای وسواسی، عدم تحمل بلاتکلیفی و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد؟
وسواس فکری- عملی با کیفیت پایین زندگی به علاوه سطوح بالای اختلال اجتماعی و شغلی ارتباط دارد. اختلال در چند زمینه متفاوت زندگی روی می دهد و با شدت نشانه ارتباط دارد. اجتناب از موقعیت هایی که می توانند وسواس های فکری و وسواس های عملی را راه اندازی کنند نیز می تواند عملکرد را به شدت محدود کند. در کنار این موارد اختلال احتکار نیز موجب به هم ریختگی فعالیت های اساسی، مثل حرکت کردن در خانه، آشپزی، نظافت، بهداشت شخصی، و حتی خوابیدن را مختل می شود. اسباب و اثاثیه ممکن است شکسته باشند، و تسهیلات زندگی مانند آب و برق ممکن است قطع شده باشند، به طوری که دسترسی برای تعمیرات ممکن است دشوار باشد. کیفیت زندگی اغلب به طور قابل ملاحظه ای معیوب است. در موارد شدید، ذخیره کردن می تواند فرد را در معرض خطر آتش سوزی، زمین خوردن(مخصوصا در افراد سالخورده)، بهداشت نامناسب، و مخاطرات دیگر برای سلامتی قرار دهد. اختلال ذخیره کردن با اختلال شغلی، سلامت جسمی نامناسب، و استفاده زیاد از خدمات اجتماعی ارتباط دارد. روابط خانوادگی اغلب تحت فشار زیاد قرار دارند. تعارض با همسایگان و مقامات محلی متداول است، و بخش قابل ملاحظه ای از افراد مبتلا به اختلال ذخیره کردن شدید، درگیر اقدامات قانونی پس گرفتن ملک بوده اند و شماری از آنها سابقه پس گرفتن ملک داشته اند. با وجود این چون این اختلال به صورت یکی از الگوهای وسواس در نظر گرفته می شد،مطالعه ای برای پیامدهای کارکردی آن در ایران صورت نگرفته است ولی آنچه به نظر می رسد، این اختلال می بایست کمی متفاوت از کشورهای دیگر در ایران خود را بروز دهد. در مورد اختلال بدریخت انگاری بدن نیز می توان گفت تقریبا تمام افراد مبتلا به این اختلال، به علت نگرانی های مربوط به ظاهرشان، دچار اختلال عملکرد روان- اجتماعی می شوند. این اختلال می تواند از متوسط(مثل اجتناب از برخی موقعیت های اجتماعی) تا شدید و ناتوان کننده( مثل کاملا خانه نشین شدن) گسترش داشته باشد. به طور متوسط، عملکرد روانی- اجتماعی و کیفیت زندگی به طور چشمگیری نامناسب است. نشانه های اختلال بدریخت انگاری بدن شدیدتر با عملکرد و کیفیت زندگی نامناسب تر ارتباط دارند(انجمن روانپزشکی آمریکا،2013). ربیعی و همکاران(1388)، در یک نمونه ایرانی نشان دادند که اختلال بدریخت انگاری بدن با وسواس فکری-عملی رابطه معناداری دارد(ربیعی،1393).
راهنمای تشخیصی و اماری اختلالات روانی(DSM-5)اختلالات وسواس،بدریخت انگاری بدن،احتکار، وسواس کندن مو،و وسواس کندن پوست را باهم دریک طبقه مطرح کرده است این کار نتیجه پژوهش های بیست ساله ای است، که اشاره به آن دارند که این اختلالات از لحاظ مبانی نورولوژیکی و پاسخدهی به درمان اشتراکات فراوانی با هم دارند.با انجام پژوهش درمورد عوامل شناختی و فراشناختی مرتبط با این اختلالات و شناسایی مولفه های شناختی و فراشناختی بین آنها می توان مدل های شناختی و فراشناختی با تاکید برنقایص شناختی و فراشناختی مشترک برای تبیین ماهیت این اختلالات طراحی نمود . ازین لحاظ می توان گفت این تحقیق در مرتبه اول از اهمیت نظری و بنیادی برخوردار می باشد.(انجمن روانپزشکی امریکا،2013).
ازطرف دیگر اگر ابعاد شناختی و فراشناختی مشترک مربوط به این اختلالات مرتبط با وسواس آشکارشوند، می توان از این اشتراک شناختی در طراحی مداخلات برای بهبود افراد دارای این اختلال ها یاری جست. بنابراین تحقیق حاضر اهمیت بالینی و مداخله ای خود را نشان می دهد و نتایج چنین تحقیقاتی کاربردهای بالینی جدیدی را خواهد گشود.
1-تعیین درصد افرادی که نشانه های وسواس را گزارش می کنند
2-تعیین درصد افرادی که نشانه های بدریخت انگاری بدن را نشان می دهند
3-تعیین درصد افرادی که نشانه های احتکار را نشان می دهند
4-تعین ابعاد شناختی مرتبط با نشانه های وسواس،بدریخت انگاری بدن واحتکار
5-تعین باورهای فراشناختی مرتبط با نشانه های وسواس،بدریخت انگاری بدن واحتکار
6 -تعیین نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت هایی که نشانه های بدریخت انگاری بدن را پیش بینی می کند
7-تعیین نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت هایی که نشانه های احتکار را پیش بینی می کند
1-چند درصد از افراد نمونه بدریخت انگاری بدن واحتکار را گزارش می کنند؟
1-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و ابعاد نشانه های وسواسی رابطه وجود دارد
2-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و باورهای وسواسی رابطه وجود دارد
3-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن وعدم تحمل بلاتکلیفی رابطه وجود دارد
4-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد
5-بین نشانه های احتکار و ابعاد نشانه های وسواسی رابطه وجود دارد
6-بین نشانه های احتکار و باورهای وسواسی رابطه وجود دارد
7-بین نشانه های احتکار و عدم تحمل بلاتکلیفی رابطه وجود دارد
8-بین نشانه های احتکار و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد
9- نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت ها نشانه های بدریخت انگاری بدن را پیش بینی می کند
10- نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت ها نشانه های احتکار را پیش بینی می کند
OCD با وجود وسواس های فکری و یا وسواس های عملی مشخص می شود. وسواس های فکری افکار، امیال، یا تصورات عود کننده و مداوم هستند که به صورت مزاحم و ناخواسته تجربه می شوند. در حالی که وسواس های عملی رفتارها یا اعمال ذهنی مکرر هستندکه فرد احساس می کند در پاسخ به وسواس فکری یا بر طبق مقرراتی که باید با قاطعیت اجرا شوند، وادار به انجام دادن آنها می شود. برخی دیگر از وسواس های فکری- عملی با اشتغال های ذهنی و رفتارها یا اعمال ذهنی مکرر در پاسخ به این اشتغال های ذهنی، مشخص می شوند( انجمن روانپزشکی آمریکا، 2013).
در این پژوهش نشانه های وسواسی-جبری توست مقیاس ابعاد وسواس فکری-عملی که یک شاخص 20سوالی منطبق با DSM-5 میباشد که شدت چهار بعد علائم OCD را که بصورت علمی تایید شده است را ارزیابی می کند: آلودگی، مسئولیت برای آسیب و اشتباهات، تقارن و نظم و ترتیب، و افکار غیر قابل قبول (ماتکس-کلز و همکاران، 2005؛ مکی و همکاران، 2004؛ انجمن روانپزشکی آمریکا، 2013-2012) سنجیده می شود.
اعتیاد بیماری مزمن و پیشرونده ایست كه با ویژگی هایی هم چون رفتارهای اجبارگونه، وسوسههای غیرقابل كنترل، رفتارهای جستجوگرانه مواد و مصرف مداوم آن با وجود پیامدهای زیانبار اجتماعی، روانی، جسمی، خانوادگی و اقتصادی كه به همراه دارد، مشخص می شود. امروزه موضوع سوء مصرف مواد و اعتیاد از نگرانی های جدی جوامع مختلف به ویژه كشورهای در حال توسعه است كه در آن ها اقدامات چندانی در این خصوص صورت نگرفته است. تمامی صاحب نظران و متخصصان اعتیاد در این نكته اتفاق نظر دارند كه سوء مصرف مواد را نمی توان تنها یک مشكل فردی، جسمانی یا اجتماعی صرف دانست بلكه آن را بایستی یكی از بارزترین مشكلات زیستی-روانی –اجتماعی دانست كه می تواند به راحتی بنیان زندگی فردی، خانوادگی، اجتماعی و فرهنگی یک فرد و جامعه را سست نموده و در معرض فروپاشی قرار دهد (رابینسون و بریج،2003). با توجه به رشد روز افزون اعتیاد در كشورهای مختلف، لزوم درمان مناسب تر این بیماری بیشتر احساس میشود. بزرگسالانی که مواد مصرف می کنند اکثراً توانایی تفکر، حافظه و توجه شان ضعیف است. در نتیجه سوء مصرف مواد رفتارهای اجتماعی نامناسبی دارند و کارایی شغلی و ارتباطات فردی شان ضعیف است (ممتازی، جعفری، خسروی ونیک فرجام، 1391 ). درمان اعتیاد از جمله حوزه هایی است كه از دیرباز مورد توجه پژوهشگران و بالینگران قرار گرفته است و از آن جائی كه این اختلال پیوند مهمی با بسیاری از اختلال های متفاوت روان پزشكی و روان شناسی دارد، ارائه درمان های اختصاصی علاوه بر كمك به كاهش میزان ابتلاء و تداوم این اختلال می توانند به درمان سایر اختلال ها نیز كمك كنند. در همین مورد، مرور پژوهش های انجام شده، نشان می دهند كه مداخلات به كار برده شده در درمان اعتیاد نه تنها بر درمان این بیماری بلكه در مورد سایر اختلال های مزمن شبیه به اعتیاد هم مؤثر بوده است مثل بیماری های قلبی – عروقی و دیابت به ویژه آن كه این درمان ها به صورت موردی، مورد استفاده قرار گرفته اند به این ترتیب كه بر روی علایم بیمارگونی كه بیمار در جریان مصاحبه اولیه مطرح می كند، تمركز می كنند (لشنر، 1999؛ نقل ازحدادی، رستمی، رحیمی نژاد و اکبری،1390 ). لذا درسال های اخیر روش درمان دارویی مانند درمان جایگزینی متادونو بوپرنورفیندر سطح کشور و به طور مدون در حال اجرا می باشد. درمان جایگزینی مواد مخدر برای افراد وابسته به مواد مخدر باعث حفظ بیماران در درمان و کاهش سوء مصرف مواد غیر قانونی و جرم و جنایت می شود. در نتیجه سازمان بهداشت جهانی ذکر کرده است که این درمان باید در سراسر جهان در دسترس بیماران سوء مصرف کننده مواد مخدر قرار گیرد (رپیلی، فابریتوس، کالسکا و الهو، 2009).
2-1- بیان مسأله
در بسیاری از کشورها در روش های درمان و ساختار مراقبت از معتادان به مواد مخدر در طول دهه گذشته تغییرات قابل توجهی رخ داده است. بعلاوه در برنامه های گذشته برای قطع مواد مخدر در معتادان تأکید بر روی بستری شدن بیماران وجود داشت. ولی درحال حاضر تأکید بر روی درمان جایگزینی و به صورت سرپایی است (مک للان، آرندت ومتزگر،1993؛ ولمر وکوروت،2001؛ ویچن، سابین، اپلت، بکموند، گولز و همکاران، 2005). در درمان جایگزینی هدف قطع مواد مخدر در درجه اول نیست بلکه کاهش خطرات و آسیب هایی است که در ارتباط با وابستگی به مواد مخدر وجود دارد. هم چنین قطع چرخه ی معیوب مصرف مواد و اعمال مجرمانه مربوط به مواد مخدر است. که شامل درمان پزشکی مداوم است و پزشکان هم فرصت های بهتری برای درمان بیماری های روانی و جسمانی مانند هپاتیت و ایدز و غیره خواهند داشت. هدف دراز مدت ترک استفاده از مواد مخدر در بیماران به طور کامل است (ویچن و همکاران ، 2005). در حال حاضر دو نوع اصلی از داروهای در دسترس در درمان جایگزینی وجود دارد. درمان با متادون و بوپرنورفین از روش های درمان دارویی می باشد که به افراد معتاد در کنترل وابستگی شان به مواد مخدر کمک مین ماید (لینگ، چاروسترا، کیم و کلت،1976؛ لیسون- ولف،گودی و اسمال، 2002؛ ماتیک، برین، کیمبر وداویولی، 2004؛ پوسر، پوسر ومیدیکامنت، 1996؛ سان،کیمی، پری، ماتا و پرتا،1990؛ سویکا، بنزر، بوچبرگر، ولکی و نابار، 1997؛ وال و هاگا، 2003). متادون ماده ی افیونی مصنوعی و آگونیست گیرنده ی مو (µ) است با طول عمر طولانی تر از دیگر افیون ها (مانند هرویین) که یک دوز دهانی آن روزانه از شروع نشانه های ترک مواد افیونی به مدت 24 ساعت یا بیشترجلوگیری می کند. در آزمایشگاه تولید شده و به عنوان نوعی درمان برای وابستگی به مواد افیونی تجویز می شود. متادون اثرات وجدآور دیگر افیون ها را، بی آنکه لزوماً باعث سرخوشی، تسکین یا فقدان حس درد شود، کاهش می دهد (کان ناک، جوارز-گارسیا، جویت، فریو، لیو و همکاران،2007؛ پتیچن، استوهلر، دگلون، لیوتی، والدوگرو همکاران، 2001).
به عبارت دیگر، با مصرف متادون، احساس وجد و سرخوشی نخواهد شد و احتمال استفاده از افیون های غیرمجاز یا افزایش دوز مصرفی توسط مراجعان کاهش می یابد. درمطالعات متعدد اثر بخشی این درمان با درجات مختلف در ارتباط با حمایت روانی و درمان روانی بیماران وابسته به مواد مخدرنشان داده شده است (لینگ و همکاران،1976؛ سان و همکاران،1990؛ پوسر و همکاران، 1996؛ سویکا و همکاران، 1997؛ لیسون- ولف و همکاران،2002؛ وال و هاگا، 2003؛ ماتیک و همکاران، 2004؛ ویچن و همکاران، 2005). درمان نگهدارنده با متادون در بهبود سلامت روانی و جسمانی، عملکرد اجتماعی، ارتقاء کیفیت زندگی مؤثر است (مستشاری، 1380؛روحانی، سالاریه، عابدی و خیرخواه، 1391؛ دیمایر، وندرپلاپجن لامرتین، ون نیوهیوزن، سابی و همکاران، 2011). افراد وابسته به مواد افیونی، از طریق درمان نگهدارنده با متادون به جایگزینی ثابت از یک ماده مجاز، دسترسی پیدا می کنند. در نتیجه افرادی که تحت درمان هستند، به طور موقتی، از استرس دائمی مصرف مواد افیونی غیر مجازکه اغلب با فعالیت های مجرمانه و فعالیت های جنسی و تزریقی خطرناك همراه است رها می شوند. با بهره گرفتن از این نوع درمان، فرد به جای تجربه چرخه دائمی نوسانات خلقی، به حالات خلقی نسبتاً، ثابتی دست می یابد (کان ناک و همکاران، 2007).
به طورکلی، پژوهش ها حاکی از آن است که افراد تحت درمان نگهدارنده با متادون روزانه زمان کمتری را صرف استعمال مواد مخدرمی کنند. استعمال مواد افیونی غیر مجاز کاهش می یابد. این الگو تا زمانی که افراد تحت درمان هستند ادامه دارد. استعمال سایر مواد هم چون کوکائین، ماری جوانا و الکل کاهش می یابد. زمان کمتری را صرف فعالیت های مجرمانه می کنند. زمان کم تری را صرف معامله مواد می کنند. زمان کم تری را در حبس سپری می کنند. میزان مرگ و میر نسبت به افرادی که تحت درمان نیستند کمتر است. میزان مرگ و میر برای افرادی که تحت درمان نیستند ٣ بار بیشتر از کسانی است که تحت درمان قرار گرفته اند. تزریق و داشتن رفتارهای خطرناك مرتبط با آن کاهش می یابد. کاهش ابتلا به HIVدر آنها بیشتر است. بهبود عملکرد اجتماعی و افزایش احتمال داشتن شغل تمام وقت در آنها بیشتر است (وارد، ماتیک وهال، 1992؛ نوویک، جوزف وکروکسون،1990؛ بال و رس،1991).
بوپرنورفین هم مانند متادون یک درمان اثربخش و مؤثر نشان داده شده است. بوپرنورفین آگونیست نسبی گیرندة مو و آنتاگونیست قوی گیرندة کاپا می باشد. آگونیست های نسبی گیرندة مو، به گیرندة مو متصل شده و آن را فعال می کنند، اما این فعال کردن کمتر از
آگونیست های کامل صورت می پذیرد. به این معنا که با وجود اپیوئید بودن و داشتن عوارض خاص اپیوئیدها هم چون سرخوشی و تضعیف سیستم تنفسی، حداکثر اثر آن کمتر از آگونیستهای کامل اپیوئید مانند هروئین و متادون است (ویچن و همکاران، 2005؛کاکو و همکاران ، 2003؛ گیرا و همکاران، 2004، کان ناک و همکاران، 2007). به دلیل میل ترکیبی زیاد به گیرندة مو، با اپیوئیدهای دیگر رقابت می کند و اثرات آن ها را بلاك می کند، و موجب جدا شدن مورفین، متادون، و اپیوئیدهای دیگر از گیرنده میگردد. به همین دلیل در بیماری که در بدنش مورفین وجود دارد، ایجاد علائم ترك می کند. دیگر آگونیست های گیرندة مو نمی توانند بوپرنورفین را از گیرنده جداکنند، و بنابراین نمی توانند اثر آگونیستی اپیوئید روی گیرنده ای داشته باشند که قبلاً توسط بوپرنورفین اشغال شده است. این مسئله در مورد آنتاگونیست های گیرندة مو نیز صادق است، یعنی نالوکسان و دیگر آنتاگونیست های گیرندة مو نمی توانند بوپرنورفین را از گیرنده جدا کرده و ایجاد علائم ترك کنند. سرعت آهستۀ جدا شدن بوپرنورفین از گیرندة مو مسئول مدت اثر طولانی آن، ایمن بودن در مصرف مقادیر زیاد و وابستگی فیزیکی کم است. به همین جهت می توان آن را یک بار در روز، یک روز در میان یا با فاصله ای طولانی تر تجویز نمود. بوپرنورفین دردوزهای پایین به اندازة کافی اثرات آگونیستی اپیوئید دارد و بنابراین موجب از بین رفتن علائم ترك می گردد .با افزایش دوز دارو، اثرات آگونیستی آن به صورت خطی افزایش می یابد تا جایی که به سطح ثابت می رسد و پس از آن افزایش دوز دارو با افزایش اثرات آن همراه نیست. این پدیده را ” اثر سقف “می نامند. به همین دلیل درمقایسه با آگونیستهای کامل اپیوئید خطر کم تری از نظر سوء مصرف، وابستگی و عوارض جانبی دارد (کومر، والکر وکالینر، 2005؛ والش، گیلسون، جسینکی، استیلتون و فیلیپس و همکاران، 1994). بوپرنورفین در دوزهای بالاتر، مانند یک آنتاگونیست عمل می کند، یعنی گیرنده ها را اشغال می کند، ولی آن ها را فعال نمی کند، و همزمان آگونیست های کامل را از گیرنده های خود جدا می کند یا آنها را بلاك می کند. بیشترین تأثیر درمانی بوپرنورفین در محدودة 16 تا 32 میلی گرم می باشد و به صورت قرص های زیرزبانی 2 و 8 میلی گرم مصرف می شوند. طبق مطالعات بوپرنورفین با دوزهای متوسط متادون برابری میكند (فورد، مورتون، لینتزریس، باری وگرادا، 2004). تجویز بوپرنورفین صرفنظر از دوز آن میزان ولع برای مصرف مواد مخدر را در عرض 4 هفته كاهش میدهد. تجویز مكرر بوپرنورفین، در فرد ایجاد وابستگی میكند، اما به دلیل نسبی بودن خاصیت آگونیستی، میزان این وابستگی بسیار كمتر ازآگونیستهای كامل اپیوئیدها است. هم چنین سندرم ترك بوپرنورفین، نسبت به آگونیستهای كامل، شدت كمتر و شروع كندتری دارد. گیرا و همکارانش(2004 ) ادعا کردندکه مزایای بوپرنورفین بیشتر از متادون است.
در سال های اخیر روش درمان دارویی مانند درمان جایگزینی متادون و بوپرنورفین در سطح کشور و به طور مدون در حال اجرا می باشد. درمان نگهدارنده با متادون و بوپرنورفین یکی از اقدامات پر اهمیت و کلیدی است که در راستای اهداف کاهش آسیب انجام می شود و امکان استفاده از مواد تزریقی و غیر قانونی را به شدت کاهش می دهد. هم چنین، مصرف منظم و دراز مدت آن ها از عود مجدد و مصرف مواد پیشگیری می کند. به دنبال درمان دارویی معمولاً وضعیت روانی و جسمانی و همچنین عملکرد اجتماعی بیمار بهبود مییابد (اسپکا، فینکبرین، لودیمن، لیفرت،کلویگ و همکاران، 2000؛ به نقل از عبیدی زادگان، مرادی، فرنام،1387). خطر اختلال عصب روان شناختی در سوء مصرف کنندگان مواد مخدر بسیار است (دیویس، لیدیارد و مک میلان، 2002). مطالعات موجود به طور عمده متمرکز بر مقایسه درمان نگهدارنده بوپرنورفین در مقابل درمان نگهدارنده متادون در افراد وابسته به مواد مخدر است. یافته های این مطالعات در بعضی موارد ضد و نقیض است. مطالعات متعدد نشان داده اند که عملکردهای شناختی یعنی زمان واکنش ساده در بیماران تحت درمان با متادون در مقایسه با گروه بوپرنورفین کندتر است و در آزمون توجه (برو / نرو) گروه تحت درمان با متادون در مقایسه با گروه کنترل کندتر بودند هر دو گروه تحت درمان با متادون و بوپرنورفین در حافظه کاری و یادگیری فهرست کلامی در مقایسه با گروه کنترل ضعیف تر بودند (رپیلی، فابریتوس، الهو، سالاسپرو، واهلبک و همکاران، 2007؛ سویکا، 2001). هم چنین بهبود در توانایی تصمیم گیری در افراد تحت درمان با بوپرنورفین بهتر است (پیراستو،2006). این در حالی است که سویکا و همکاران (2005) تفاوت معنی داری را در عملکردهای شناختی ادراک دیداری ، توجه انتخابی، هوشیاری، واکنش پذیری و تحمل به تنش در بیماران وابسته به مواد مخدر که به صورت تصادفی در دو گروه متادون و بوپرنورفین اختصاص داده شده بودند پیدا نکردند جز تفاوت در خرده آزمون عملکردروانی حرکتی که در گروه تحت درمان با بوپرنورفین نسبت به گروه تحت درمان با متادون بهتر بود.
مرور مطالعات انجام شده حاکی ازتوجه پژوهشگران به بررسی آسیب های ناشی از مصرف موادی مانند حشیش، کوکایین، متامفتامین ها و هرویین است. اما در مورد آسیب های عصب روان شناختی احتمالی ناشی از مصرف متادون و بوپرنورفین پژوهش ها اندک بوده است. دارک، سیمز، مکدونالد، ویچز (2000) در پژوهشی به بررسی آسیب های شناختی بیماران مصرف کننده متادون پرداختند. در این پژوهش 30 بیمار مصرف کننده متادون با 30 آزمودنی عادی مقایسه شدند. نتایج نشان داد که بیماران نگهدارنده با متادون نسبت به گروه کنترل در مقیاس های عصب روان شناختی عملکرد ضعیف تری داشتند. دوز مصرفی دارو نیز به عنوان یک متغیر تعدیل کننده عمل میکند. شواهد نشان می دهد که وقتی بیماران تحت درمان با متادون با توجه به متوسط دوز مصرفی به دو گروه تقسیم شدند گروه بیماران با دوز کم (8 = n و متوسط دارو 40 میلی گرم) در زمان واکنش ساده به طور معناداری بهتر از گروه بیماران با دوز بالا (8 = n و متوسط دارو 67 میلی گرم) بودند. نقصان در توجه فقط ممکن است در بیماران تحت درمان با متادون در مرحله اولیه درمان دیده شود که ممکن است اختلال آن ها وابسته به دوز باشد (رپیلی و همکاران، 2007). از آنجا که متادون و بوپرنورفین داروهای جایگزین مواد افیونی خصوصاً هرویین محسوب می شوند و در اکثر مراکز درمانی ترک اعتیاد کشور، از آن ها به عنوان داروی سم زدایی و درمان استفاده می شود، انجام پژوهش هایی که ابعاد مختلف تأثیرات متادون و بوپرنورفین را بر آسیب های عصب روان شناختی مشخص کند ضروری است.
با توجه به پژوهش های پیشین، فرض می شود عملکردهای شناختی یعنی توجه، حافظه کاری، حافظه دیداری و حافظه کلامی افرادی که تحت درمان متادون قرارگرفته اند با گروهی که تحت درمان بوپرنورفین قرار گرفته اند، احتمالاً متفاوت خواهد بود. با توجه به آن که دوز دارو یک متغیر تعدیل کننده است احتمالاً میزان دوز با نوع درمان کنش متقابل خواهد داشت. این مطالعه در صدد است عملکردهای شناختی (توجه، حافظه کاری، حافظه دیداری و حافظه کلامی) را در دو گروه تحت درمان های نگهدارنده متادون و بوپرنورفین با نقش تعدیل کنندگی دوز مصرف مقایسه نماید.
3-1- ضرورت پژوهش
رویکردی که در چند سال اخیر در مورد مسأله اعتیاد در جهان گسترش یافته است و یکی از موفق ترین رویکردهای نظری در این زمینه می باشد، رویکرد اعتیاد به عنوان یک بیماری مغزی است. اعتیاد به طور فزاینده ای به عنوان یک اختلال مغزی مزمن و عود کننده مورد توجه قرار گرفته است. مصرف مواد می تواند باعث آسیب های نوروسایکولوژی از جمله آسیب به عملکردهای شناختی شود (ورجو، تریبیو، اُروزوکو، پوینتی و پرزگارسیا، 2005؛ رپیلی،کیویساری، اوتی،کاهکانن و پویسکاری، 2006). مجموعه ای از توانایی ها مانند بازداری، خودگردانی، تصمیم گیری، حافظه کاری، حافظه کلامی، توجه، حل مسأله، حافظه دیداری را می توان از جمله مهم ترین عملکردهای نوروسایکولوژی دانست که در زندگی، انجام تکالیف یادگیری و کنش های هوشی به انسان کمک می کنند (اشمیت و وودریچ، 2004). در یک دهه اخیر، استفاده از دیدگاه های شناختی و نوروسایکولوژی در ارزیابی و توانبخشی سوء مصرف کنندگان مواد رو به گسترش است (پایولوس، هوزاک، زایوشچر، فرانک، براون و همکاران، 2002؛ رپیلی و همکاران، 2006). دلایل این امر، را می توان به شیوع گسترده اختلالات شناختی در این افراد دانست که در مطالعات تا 60 درصد نیز گزارش گردیده است (لیورس و یاکیموف، 2003). پنهان ماندن این اختلالات بر خلاف اختلالات روانی و جسمانی تأثیرات قابل توجه بر زندگی روزمره از جمله فراموشی های گسترده، مشکلات تمرکز، مشکلات در تصمیم گیری، افزایش تکانشگری و مانند آن و کاهش سرعت بازگشت به دوره قبل از اعتیاد پس از ترک، دارد (سیزوچری و دنسیرو، 2003؛ بچرا، دولان، دنبورگ، هیندز، اندرسون و همکاران، 2001؛ پایوس و همکاران، 2002؛ بچرا و مارتین، 2004). درمان های نگهدارنده با متادون و بوپرنورفین هرچند خود نوعی اعتیاد جسمانی به این داروها ارزیابی می شود اما مساوی اعتیاد تلقی نمی شود. زیرا فرد به سبب مصرف منظم این دارو از دور تسلسل یکنواخت « مصرف – نشئگی – خماری – جستجوی نوبت بعدی مواد – مصرف» رها می شود. مصرف وسواس گونه مواد که در کنار آن به ندرت جایی برای پرداختن به کارهای دیگر باقی می ماند به واقع اساس رفتار اعتیادی است. این رهایی برگشت مجدد فرد به جامعه و معطوف ساختن نیروی زندگی به سایر زمینه ها را امکان پذیر می کند (مستشاری،1380).
با توجه به مطالب بالا، تلاش بر آن است که با دسترسی به اطلاعات بیشتر، زوایای جدیدی از تأثیرات مواد یاد شده بر عملکردهای شناختی مصرف کنندگان این مواد مشخص شود و با الهام از این یافته ها بتوان برنامه های توانبخشی تخصصی برای آماده سازی این افراد جهت ورود دوباره به زندگی فردی، شغلی و اجتماعی طراحی نمود. در واقع نقص در این عملکردها باعث می شود تا فرد در زندگی روزمره با مشکلاتی در حوزه های کنترل هیجانات، تصمیم گیری، رانندگی، روابط و مانند آن روبه رو باشد که به طور واضح بهره وری شخص را کاهش می دهد و درمان های فعلی نیز تنها در بحث سم زدایی و ترک مواد بیشتر استفاده می شود و کمتر به بحث توانبخشی شناختی این افراد پرداخته می شود. از طرف دیگر با گسترش روزافزون مواد افیونی در میان جوامع و نیز موضوع پیشگیری و درمان، پژوهش در زمینه داروهای نگهدارنده و سم زدایی ضروری به نظر می رسد. از آنجا که متادون و بوپرنورفین داروهای جایگزین مواد افیونی خصوصاً هرویین محسوب می شود و در اکثر مراکز درمانی ترک اعتیاد، از آن ها به عنوان داروهای سم زدایی و نگهدارنده استفاده می شود، انجام پژوهش هایی که ابعاد مختلف تأثیرات این داروها را مشخص کند، ضروری است. زیرا شواهد ضد و نقیضی در خصوص آسیب های متادون و بوپرنورفین نیز مطرح می باشد. بنابراین هدف از پژوهش حاضر مقایسه درمان های نگهدارنده متادون و بوپرنورفین بر عملکردهای شناختی: نقش تعدیل کنندگی دوز مصرفی است.
سالهای نوجوانی مرحله ی مهم و برجسته رشد و تکامل اجتماعی و روانی فرد به شمار می رود. تغییرات ناگهانی و گسترده ای که در تمامی جنبه های زندگی نوجوانی ایجاد می شود، مرحله ای بحرانی را ایجاد می کند، که طبعاً مشکلات و ناسازگاری هایی را به همراه خواهد داشت. دوره ی نوجوانی زمان آرایشگری، خطرپذیری و فرصت طلبی است. اگر چه اکثر جوانان حرکت از مرحله نوجوانی را با موفقیت و بدون مواجه با مشکلات قابل توجهی می گذرانند، بسیاری از رفتارهای مخاطره آمیز نظیر بزهکاری، مصرف مواد، رابطه ی جنسی و غیره در طول این دوره افزایش پیدا می کند. نوجوانان از دهه ی دوم زندگی شان به طور بالقوه در خطر بروز رفتارهای بزهکارانه می باشند، که باعث می شود گاهی آنان از مسیر درست زندگی منحرف شده و به اعمال انحرافی روی آورند؛ بنابراین شناسایی عواملی که از بزهکاری نوجوانان جلوگیری کند، تاثیر مهمی بر بهبود تربیت جوانان شایسته دارد. فرار از منزل یک بزهکاری است، که به دلایل و انگیزه های مختلف صورت می گیرد.
پدیده فرار دختران از منزل که در طی سال های اخیر در جامعه رو به فزونی نهاده، از مقوله های آسیب اجتماعی است که مهار آن به مدیریت قوی اجتماعی و حضور مداخله جویانه در فرایند آسیب های اجتماعی نیازمند است. پرداختن به مبحث آسیب های اجتماعی، به ویژه در خصوص دختران و زنان آسیب دیده، بهره گیری از نگرشی را می طلبد که توانایی شناسایی تار و پود ناسازگاری های اجتماعی را داشته باشد. در خصوص علل پدیدایی آسیب های اجتماعی، جامعه شناسان بیش تر عوامل اجتماعی را مد نظر قرار داده، معتقدند که اگر محیط های اجتماعی سالم و فرهنگ بالنده به وجود آید، خود به خود می توان مصونیت و پیشگیری قابل ملاحظه ای را در کاهش آسیب های اجتماعی به وجود آورد، پس عوامل اجتماعی، اقتصادی و … در ایجاد آن ها تأثیر بسزایی دارد. ولی در کنار این عوامل، ویژگی های شخصیتی و انگیزه فردی نیز در ایجاد این معضل نقش بسیار مهمی بازی می کند که در این تحقیق به بررسی این موضوع پرداخته شده است.
1-2- بیان مساله
دوره ی نوجوانی یکی از بحرانی ترین دوران زندگی هر فرد به شمار می آید. ورود به این مرحله ی نوین نوجوان را با مشکلات فراوانی دست به گریبان می سازد. حال اگر عوامل مؤثر بر شخصیت شکل یافته به گونه ای باشد که در هویت یابی او را یاری دهند، مسائل حاد بروز نخواهند کرد، اما اگر این عوامل بحران را تشدید نمایند نوجوان مستعد و آسیب پذیر به سوی ناهنجاری و یا بزهکاری رانده خواهد شد (احدی، محسنی، 1370).
فرار از خانه نوعی رفتار سازش نایافته است که کودک یا نوجوان به منظور رهایی از مشکلات موجود در خانه یا جاذبه های بیرون از خانه، بدون اجازه ی والدین یا سرپرست قانونی، آگاهانه خانه را ترک کرده و سریعاً یا بدون واسطه به خانه بر نمی گردد (معظمی گودرزی، 1380).
مسأله ی مهم در این فرایند، این است که یک نوجوان فراری، کسی نیست که شب هنگام پنهانی از خانه خارج می شود تا با دوستانش همراهی کند .در فرار، فرد از خانه خارج می شود تا دیگر باز نگردد. فرار این افراد می تواند کوتاه، مقطعی و یا دایمی و مستمر باشد (کانر، 2001). تا زمانی که این کودکان در خانه های دوستان و خویشان خودشان ساکن شوند خطر بسیار عمیق نیست. اما آنگاه که خیابان را به عنوان خانه ی خود انتخاب نمایند موضوع، وارد فاز پیچیده و خطرناکی می شود. چون 75% این افراد در مدت 2-3 هفته به دزدی، مواد مخدر و رفتارهای نابهنجار روی می آورند (لین، 2002).
کودکان فراری ممکن است به خاطر طیف گسترده ای از دلایل مانند جستجوی استقلال و خود مختاری (اسپات چری، 2003)، واکنش خشم آلود نسبت به محیط و افراد، تلاش برای راحتی آینده سازی، خلاصی از نزاع و کشمکش با والدین، سطح فرهنگ خانواده، شیوه های تربیتی والدین، طلاق، مرگ و فقر، طرد شدگی، ناسازگاری با ارزش ها، نجات از صدمات جسمانی و جنسی، اعتیاد، روابط بی مهابای جنسی و سایر رفتارهای مخاطره آمیز، خانه های خود را ترک کنند (کانر، 2001).
تحقیقات انجام شده در این زمینه بیش تر با نگرش جامعه شناختی بوده به طوری که پاسخ خیلی از سوالات در پرده ابهام باقی مانده است و سوال اساسی در این زمینه این است که عوامل روان شناختی چه نقشی در فرار دختران دارند. عوامل روان شناختی مورد بررسی در این تحقیق عبارتند از: راهبردهای تنظیم شناختی هیجان، سبک های دلبستگی، ابراز وجود و منبع کنترل.
اولین متغیر مورد بررسی در این تحقیق راهبردهای تنظیم شناختی هیجان است. مفهوم كلی تنظیم شناختی هیجان دلالت بر شیوه شناختی دستكاری ورود اطلاعات فراخوانندهی هیجان دارد. به عبارت دیگر راهبردهای تنظیم شناختی هیجان به نحوه تفكر افراد پس از بروز یک تجربهی منفی یا واقعهی آسیبزا اطلاق میگردد (حسنی، آزاد فلاح، رسول زاده طباطبایی و عشایری،1387). محققان 9 راهبرد شناختی را در تنظیم هیجانات معرفی كردهاند: ملامت خویش، پذیرش، نشخوارگری، تمركز مجدد مثبت، تمركز مجدد بر برنامه ریزی، ارزیابی مجدد مثبت، دیدگاه پذیری، فاجعه پنداری و ملامت دیگران (یوسفی، 1385).
تنظیم هیجان نقش مهمی در سازگاری ما با وقایع استرسزای زندگی دارد (گروس، 1998). همچنین نتایج پژوهشها نشان می دهند كه ظرفیت افراد در تنظیم مؤثر هیجانها بر شادمانی روان شناختی، سلامت جسمانی و روابط بینفردی و تعاملات اجتماعی تأثیر میگذارد
(گروس، 1999).
وان اودن هرن و واندرزی (2002) در بررسی توانایی سازگاری مثبت با شرایط، توانایی در تنظیم هیجان ها در مواجهه با تعارض ها و فشار ها را مهم ترین عوامل سازگاری میان فرهنگی دانستند. شواهد بسیاری ثابت می کند که افراد دارای مهارت هیجانی؛ یعنی کسانی که احساسات خود را به خوبی می شناسند، و آن ها را تنظیم می کنند و احساسات دیگران را نیز درک و به طرز اثر بخشی با آن برخورد می کنند، در حوزه های مختلف زندگی موفق و کارآمد می باشند (یاریاری، مرادی، یحیی زاده، 1386).
اختلال در نظم هیجان نیز پیش بینی کننده ی آسیب روانی فرد در آینده (آبوت، 2005)، و عامل کلیدی و مهمی در پیدایش افسردگی و اضطراب (بیوریگارد، لوسکو و بارگون، 2001)، حساسیت های بین فردی و انزوای اجتماعی (ایزنبرگ، 2001؛ به نقل از احمدی، باغبان، بهرامی و صالحی، 1390)، بزهکاری، خشونت و رفتار پرخاشگرانه (بیوریگارد و همکاران، 2001) است.
عبدی، باباپور و فتحی (1389) نشان دادند که بین سبک های تنظیم هیجان شناختی سازگار (تمرکز مجدد مثبت، ارزیابی مجدد مثبت و تمرکز دوباره بر برنامه ریزی) و سلامت عمومی همبستگی مستقیم و بین سبکهای تنظیم هیجان شناختی ناسازگار (فاجعه انگاری، سرزنش دیگری و نشخوار فکری) و سلامت عمومی همبستگی معکوس وجود دارد.
متغیر دیگر که در این تحقیق مورد بررسی قرار می گیرد سبک های دلبستگی است. شکی نیست که تجربیات اولیه ی کودک بر ابعاد گسترده زندگی آتی وی تأثیرگذارند. مادر و کودک دو موجودی هستند که به طور شگرفی زندگی شان به هم پیوند خورده است. ارتباطی چنان نزدیک که به طرز غریبی می تواند منشاء دو تأثیر کاملاً متضاد بر شکل گیری شخصیت انسان باشد. از یک سو می تواند کودک را به انسانی کامل، رشد یافته و بهنجار تبدیل کند و از سوی دیگر، در صورت تخریب این ارتباط، به انواع اختلال های روانی و به دنبال آن انواع رنج های روانی برای خود و دیگران منجر گردد. بالبی از فرایند هایی سخن می گوید که طی آن یک پیوند عاطفی در روابط مادر و نوزاد شکل می گیرد و نوزاد از لحاظ عاطفی به والدین خود دلبستگی پیدا می کند (بالبی، 1969). دلبستگی نقش به سزایی در کمک کردن به نوجوان دربرخورد با چالش های نوجوانی دارد؛ به طوری که الگوهای دلبستگی ناسالم در طی دوره ی کودکی مشکل رفتاری و اعمال بزه را در نوجوانی ایجاد می کند (کاسدی و شیور، 2008).
اینسورث، بلهار، واترز و وال (1978) با ابداع آزمایش موقعیت نا آشنا سه سبك دلبستگى كودك – مادر را شناسایى كردند. این سه سبك عبارتند از دلبستگى ایمن، دلبستگى نا ایمن اجتنابى و دلبستگى ناایمن دوسوگرا یا اضطرابى. افراد با دلبستگی ایمن، سطح بالاتری از اعتماد و رضایت و سطح پایین تری از تعارضات دارند، در حالی که افراد با دلبستگی دوسوگرا با عدم تعادل در احساسات و تعارضات بیشتر مشخص می شوند (کولینز، کوپر، البینو و الارد، 2002).
آلن (1998) در پژوهش جامعی که در مورد دلبستگی و مشکلات رفتاری انجام داد، به این نتیجه رسید که سبک دلبستگی اضطرابی- دوسوگرا با بزهکاری در نوجوانان مرتبط می باشد و درعین حال، سبک دلبستگی اضطرابی- دوسوگرا به طور مستقیم به پرخاشگری و بزهکاری مربوط می شود.
متغیر سوم ابراز وجود است. لنج و جاکو یوسکی (1976) مهارت ابراز وجود را شامل گرفتن حق خود و ابراز افکار، احساسات و اعتقادات خویش به نحوی مناسب، مستقیم و صادقانه دانستند، به گونه ای که حقوق دیگران را پایمال نکنیم.
عوامل متعددی در ایجاد آسیب های اجتماعی از قبیل خودکشی، اعتیاد، خشونت، رفتارهای بزهکارانه، فرار از خانه و اختلالات روانی از قبیل افسردگی و اضطراب نقش دارند. از مهم ترین عوامل مؤثر در بروز مشکلات روانی اجتماعی در میان افراد می توان به فقدان مهارت های اجتماعی اشاره کرد (حاج امینی، اجلی، فتحی آشتیانی، عبادی و دلخوش، 1387). یکی از مؤلفه های مهم روابط و مهارت اجتماعی ابراز وجود می باشد (آلبرتی و آمونز، 1982). مهارت توانایی ابراز وجود در فرد توانایی لازم را برای رویارویی واقع بینانه با شرایط بیرونی که می توانند تنش آفرین و فشارزا باشند ایجاد می کند (نیسی و شهنی ییلاق، 1380). راویکز (1998) در مطالعات خود به این نتیجه رسید که تعلیم و یادگیری مهارت های اجتماعی و مقابله ای و آموزش ابراز وجود در هر دو جنس باعث کاهش فشار روانی و افزایش بهداشت روان می گردد. ابراز وجود باعث کاهش اضطراب، افسردگی، گوشه گیری و افزایش سازگاری اجتماعی و اعتماد به نفس و به طور کلی باعث افزایش سلامت روانی فرد می شود (نادری، برومند نسب و ورزنده، 1388).
متغیر چهارم مورد بررسی منبع کنترل است. راتر و هاچریچ (1975) در نظریه ی یادگیری اجتماعی خود بر این عقیده است که بعضی از افراد خود را مسئول شکست ها یا موفقیت های خود (نتایج عملکرد) می دانند در صورتی که بعضی دیگر، محیط و شانس و غیره را. افرادی که خود را مسئول موفقیت و شکست خود می دانند از منبع کنترل درونی برخوردارند و افرادی که دیگران و محیط را مسئول موفقیت یا شکست خود می دانند، منبع کنترل بیرونی دارند.
مفهوم منبع کنترل، به توانایی انسان در کنترل شرایط و رویدادهای محیطی معطوف می گردد و بر اساس این تئوری، افراد به دو دسته تقسیم می شوند. یکی، افراد دارای منبع کنترل درونی که خود را بر احساسات، رفتار و شرایط زندگی خود مسلط دانسته و در تغییر و اصلاح آن فعالانه می کوشند و موفقیت ها و شکست های خود را به عوامل درونی خود نسبت می دهند. این افراد در مقابل رویدادهای زندگی از موضع برتر و فعالانه تری برخوردارند و دارای اعتماد به نفس بیشتری هستند. دوم، افراد دارای منبع کنترل بیرونی که خود را مسلط بر شرایط و رویداد های زندگی ندانسته و حوادث زندگی خود را به عوامل بیرونی از قبیل شانس، سرنوشت و قدرت دیگران نسبت می دهند. به نظر می رسد که این افراد به توانمندی ها و تلاش های خود متکی نیستند و از اعتماد به نفس پایین تر و در مقابل رویدادهای زندگی از موضعی انفعال پذیرتر برخوردارند (میر هاشمیان، 1378).
بیرونی بودن افراطی در شکل درماندگی آموخته شده و پرهیز از مسئولیت و تلاش و درونی بودن افراطی نیز به لحاظ این که واقعیت را به مبارزه می طلبد، نابهنجار است (کلین و کلر، 1996). هاریس، لیندا و پاملا (2002) در تحقیقی اثبات کردند که افراد با منبع کنترل درونی سازگاری روان شناختی بهتری را نشان می دهند. در تحقیق دیگری بروس، روی و آدرین (2002)، در بررسی 332 مدیر نشان دادند که افراد دارای منبع کنترل بیرونی دارای استرس بیشتر به خصوص در ارتباطات بین فردی، رضایت شغلی پایین تر و سلامت روانی کمتری بودند.
بنابراین پدیده فرار یک معلول چند علتی است که شرایط اقتصادی و اجتماعی نامناسب از یک طرف و ویژگی های شخصیتی فرد از طرف دیگر در بروز آن تأثیرگذار است (رسول زاده طباطبایی و همکاران، 1384). لذا در این تحقیق سعی شده با یک نگاه دیگر، مخصوصاً از زاویه ودیدگاه روان شناختی به پدیده فرار دختران نگریسته شود و با تحلیل های روان شناختی، اقدامات عملی در جهت کاهش این پدیده پیشنهاد گردد. سوال اصلی در این تحقیق این بود که آیا بین راهبرد های تنظیم شناختی هیجان، سبک های دلبستگی ، منبع کنترل و ابراز وجود دختران فراری و عادی تفاوت وجود دارد؟
1-3- اهمیت و ضرورت تحقیق
جوامع بشری برای طی کردن روند توسعه و تکامل خویش به عناصر و اجزای گوناگونی نیازمندند که یکی از مهم ترین این اجزاء نیروی انسانی کارآمد و جوان است. نوجوانان قشر عظیمی از جمعیت کشور را تشکیل می دهند که در آینده، پویایی و تداوم حیات نظام اجتماعی و رشد و توسعه همه جانبه آن، نقش به سزایی خواهند داشت. اما یکی از عوامل مهمی که در امحای نیروی انسانی به ویژه جمعیت جوان و فعال جوامع سهم به سزایی داشته و دارد، آسیب ها و انحرافات اجتماعی است. پدیده فرار دختران از منزل یک آسیب اجتماعی است و عدم مقابله مناسب با این پدیده، پیامدها و عواقب ناگواری برای فرد و اجتماع به دنبال دارد. پدیده فرار از منزل، در نظم جامعه اختلال و آشفتگی ایجاد می کند و منشاء بسیاری از رفتارهای بزهکارانه نظیر وابستگی به مواد مخدر و داروهای روان گردان، انحرافات جنسی و اخلاقی، شیوع بیماری های مقاربتی و عفونی، رفتارهای خودکشی و دیگرکشی، سرقت و … می گردد (آلن راو، 1370).
لذا تحقیق حاضر در پی آن است تا علل اصلی و زیر بنایی یکی از معضلات بسیار رایج و رو به افزایش، یعنی فرار دختران از خانه که به عنوان یک عامل مهم در گسترش آسیب اجتماعی، ارکان جامعه را تهدید می کند، شناسایی نماید تا بدین وسیله بتوان با برنامه ریزی هایی در جهت رفع آن معضل و تامین بهداشت روانی جامعه گام برداشت. در راستای تحقق این هدف و با درنظر گرفتن تحقیقات پیشین در قلمرو موضوع مورد بررسی، در این پژوهش تأثیر عوامل روان شناختی راهبردهای تنظیم شناختی هیجان، سبکهای دلبستگی، ابراز وجود و منبع کنترل که نقش مهمی در سازگاری و سلامت روان فرد دارند، در بروز رفتار فرار از خانه در دختران مورد بررسی قرار می گیرند.
به جرأت میتوان یادگیری را بنیادیترین فرایندی دانست كه در نتیجه آن، موجودی ناتوان و درمانده درطی زمان و در تعامل و رشد جسمی، به فردی تحول یافته میرسد كه تواناییهای شناختی و قدرت اندیشه او حد و مرزی نمیشناسد. تنوع بسیار زیاد و گسترش زمانی یادگیری انسان كه به وسعت طول عمر اوست باعث شده است علیرغم تفاوتهای زیادی كه در یادگیری با هم دارند، برخی افراد در روند عادی یادگیری و آموزش دچار مشكل شوند. یک گروه از این افراد دانش آموزان مبتلا به ناتوانی های یادگیری هستند. ناتوانی یادگیری نوعی اختلال عصبی است که یک یا چند فرایند روانی اصلی در یادگیری یا حرف زدن یا نوشتن را تحت تأثیر قرار می دهد. ناتوانی ممکن است خودش را در یک توانایی ناقص در شنیدن، اندیشیدن، حرف زدن، خواندن، نوشتن، هجی کردن یا محاسبات ریاضی بروز دهد (خدایاری، 1387). این دانش آموزان علیرغم داشتن هوش عادی قادر به تحصیل یا ادامه آن بدون بهره گیری از آموزشهای ویژه نمیباشند (میلانیفر، 1384). بسیاری از نظریهپردازان یادگیری معتقدند كه سبك یادگیری باید با سبك آموزش منطبق باشد تا حداكثر موفقیت در یادگیرندگان بدست آید (باستابل، 2006). علاوه بر سبكهای یادگیری عامل دیگری نیز در ترجیح شیوه افراد برای پردازش اطلاعات و چگونگی درك آنها و جریان یادگیری تأثیر داشته باشد، سبك تفکر است، سبک تفکر یک رفتار عادتی و متمایز برای كسب دانش، مهارتها یا نگرشها از طریق مطالعه یا تجربه میباشد و یا به عنوان شیوهای است كه فراگیران در یادگیری مطالب درسی خود به سایر شیوهها ترجیح میدهند (اسمیت، 2005؛ سیف، 1384). در این پژوهش به دنبال مقایسه تسلط ربعهای مغزی و سبکهای یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوانی یادگیری هستیم.
ناتوانی های یادگیری را اولین بار ساموئل کرک در سال 1963، برای توصیف گروهی از کودکان که در تحول زبان، گفتار، خواندن مهارت های ارتباطی دچار اختلال بودند پیشنهاد کرد و با این تعریف، کودکان معلول و از نظر حواس (مانند نابینایی و عقب ماندگی عمومی) را از کودکان ناتوان یادگیری گروه جدا کرد (مک شین و داکرال، 1380).
ناتوانی های یادگیری این گونه هم تعریف شده اند: اختلال در یک یا چند فرایند روانشناختی پایه كه در فهم یا به كارگیری زبان، صحبت كردن و نوشتن دخالت دارند. این اختلال ممكن است خود را به صورت نقص در توانایی گوش كردن، فكر كردن، صحبت كردن، خواندن، نوشتن، هجی كردن یا عملیات ریاضی نشان دهد. این اصطلاح وضعیتهایی چون ضعفهای ادراكی، آسیب مغزی، نارساكنشی جزئی مغز، نارساخوانی و زبان پریشی تحولی را شامل می شود، ولی مشكلات یادگیری ناشی از ضعف بینایی، شنوایی، حركتی، عقب ماندگی ذهنی، اختلال هیجانی یا شرایط نامساعد محیطی، فرهنگی و اقتصادی را در بر نمیگیرد (لرنر، 1992).
عوامل متعددی از جمله سبك یادگیری میتواند بر جریان یادگیری تأثیر داشته باشد، سبك یادگیری یک رفتار عادتی و متمایز برای كسب دانش، مهارتها یا نگرشها از طریق مطالعه یا تجربه میباشد و یا به عنوان شیوهای است كه فراگیران در یادگیری مطالب درسی خود به سایر شیوهها ترجیح میدهند (اسمیت، 2005؛ سیف، 1384). دنیای کنونی چنان در حال پیشرفت و توسعه است که پژوهشگران و متخصصان آموزشی آن را بر آن داشته تا راههایی بیابند که به وسیله آن بتوانند سرعت یادگیری را با سرعت پیشرفت هم گام کنند. انسان از راه یادگیری رشد مییابد و به تواناییهای خود فعلیت میبخشد. درعصر حاضر که عصر سرعت و توسعه است برای اینکه بتوان اطلاعات را بهتر آموزش داد و از صرف وقت و هزینه جلوگیری کرد نیازمندیم که در امر آموزش به نحوه یادگیری دانش آموزان توجه شود (خنک جان، 1381).
بسیاری از نظریهپردازان یادگیری معتقدند كه سبك یادگیری باید با سبك آموزش منطبق باشد تا حداكثر موفقیت در یادگیرندگان بدست آید (باستابل، 2006). به اعتقاد کلب، در شیوه تجربهی عینی، یادگیرنده بر احساسات خود متكی است و بیشتر از راه شهود یاد میگیرد و نسبت به امور انعطاف پذیری ندارد. افراد برخوردار از شیوه مشاهده تأملی اطلاعات را از زوایای مختلف بررسی کرده، و از طریق ادراك یاد میگیرند. در شیوه مفهوم سازی انتزاعی یادگیری از طریق تفكر منطقی صورت میگیرد و در شیوه آزمایشگری فعال، فرد از طریق انجام دادن كارها موفق به كسب یادگیری می شود. از تركیب دو به دوی این چهار شیوه یادگیری چهار سبك یادگیری ایجاد می شود كه عبارتند از سبك یادگیری واگرا (از تركیب تجربهی عینی و مشاهده تأملی بدست میآید)، سبك یادگیری جذب كننده (از تركیب مشاهده تآملی ومفهومسازی انتزاعی بدست میآید)، سبك یادگیری همگرا (از تركیب مفهومسازی انتزاعی و آزمایشگری فعال بدست میآید)، و نهایتاً سبك یادگیری انطباق یابنده (از تركیب آزمایشگری فعٌال و تجربهی عینی بدست میآید).
علاوه بر سبكهای یادگیری عامل دیگری نیز در ترجیح شیوه افراد برای پردازش اطلاعات و چگونگی درك آنها و جریان یادگیری تأثیر داشته باشد، سبك تفکر است، سبک تفکر دیک رفتار عادتی و متمایز برای كسب دانش، مهارتها یا نگرشها از طریق مطالعه یا تجربه میباشد و یا به عنوان شیوهای است كه فراگیران در یادگیری مطالب درسی خود به سایر شیوهها ترجیح میدهند (اسمیت، 2005؛ سیف، 1384).
راجر وُلكات اسپری و همكاران (1981)، موضوع تفاوتهای عملكردی دو نیمهی مغز را عنوان نمودند (اسپری و همکاران، 1964). در پی آنها
پژوهشگران بسیاری از توانمندیهای متفاوت نیمكرهها در درك و پردازش اطلاعات خبر دادند (كاپلان، 1981؛ لوی، 1983؛ رستاك، 1984؛ كانی وكانی، 1990 و دین ورینولدز، 1997). تحقیقات نشان می دهند که هشت خصوصیت کلیدی تفکرشخصیتی مغزی وجود دارد که طرز تفکر و یادگیری ما را تحت تأثیر قرار میدهد .ما این قدرت و توانایی را داریم که قسمتی از مغزمان را که در شرایط خاصی نیاز داریم، روشن کنیم و به کار بگیریم. قسمت هایی از مغز ما بر قسمت های دیگر تسلط پیدا می کنند. مغز ما آنچنان انعطافپذیر است که هیچ محدودیت ذاتی ندارد. تمام این خصوصیات به مغز کامل تأکید می کنند که همۀ به آن دسترسی دارند اما قسمت های خاصی از مغز بر قسمت های دیگر در تمایلات فکری و یادگیری تسلط پیدا می کنند (کالج میفلینهگتون، 2008). ندهرمن از تركیب تئوری نیمکره راست و چپ راجر اسپری، رابرت اُرنستین (1997)، هنری مینتزبرگ و میچائل گازانیکا (1998) با تئوری تثلیث مغز مك لین (مغز منطقی، مغز میانی و مغز اولیه) و ارتباطات فیزیکی بین نیمکره راست و چپ و رابطه بین قسمتهای سربرال و لیمبیک مغز استفاده کرد تا مدل چهار ربعی از مغز را ارائه دهد (ندهرمن، 2008). ندهرمان پدر تكنولوژی تسلط مغز با تحقیق و تجارب خود به این نتیجه رسید كه مغز نه فقط از جنبه فیزیكی بلكه از جنبه عملكردی نیز تخصصی شده است. وی معتقد است كه افراد از نیم كرههای مغز به یک شیوه و با فراوانی برابری استفاده نمیكنند. در واقع افرادی برای حل مسئله از حالت مسلط مغز خود استفاده میكنند؛ برای مثال فردی كه مسئلهای را به صورت تحلیلی و یا با نگاه به آمار و ارقام حل میكند و آن را در داخل فرمول منطقی یا فرایندی متوالی قرار میدهد در حال استفاده از نیم كره چپ خود است؛ برعكس اگر فرد به دنبال الگوها و تصاویری باشد كه تأثیرات حسی دربردارند و ادراكی شهودی از كل یک پدیده به دست میهند از نیم كره راست مغز خود استفاده میكند (به نقل از حائری زاده، 1380)، چرا كه تناسب تدریس معلمان با سبك یادگیری دانش آموزان باعث تقویت انگیزه یادگیری و نیز پیشرفت تحصیلی میگردد (رسولی نژاد، 1385). ون واینن معتقد است كه اگر معلمین روش پردازش اطلاعات فراگیران را بدانند و روشهای آموزش خود را متناسب با آن تغییر دهند، یادگیری فراگیران افزایش مییابد (ون واینن، 1997).
حجم عظیمی از تحقیقات نشان از آن دارد كه یكی از دلایل عمدهی اُفت تحصیلی عدم همخوانی سبكهای یادگیری همچنین سبک تفکر ترجیحی یادگیرندگان با شیوه های تدریس و روشهای ارائه محتوای آموزشی توسط یاد دهندگان و برنامه ریزان آموزشی میباشد (انتویسل، 1981؛ هانت، ایگل و كیچن، 2004؛ فلدرواسپورلین، 2005 مور، 2007 ).
لذا ما در این پژوهش در صدد پاسخ به این سوال کلی مقایسه تسلط ربعهای مغزی و سبکهای یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوانی یادگیری هستیم.
سؤال اصلی: آیا بین تسلط ربعهای مغزی و سبکهای یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری تفاوت وجود دارد؟
سؤالات فرعی:
1- آیا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی A تفاوت دارند؟
2- آیا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی B تفاوت دارند؟
3- آیا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی C تفاوت دارند؟
4- آیا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی D تفاوت دارند؟
5- آیا بین سبک همگرا یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری تفاوت وجود دارد؟
6- آیا بین سبک واگرا یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری تفاوت وجود دارد؟
7- آیا بین سبک جذب کننده یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری تفاوت وجود دارد؟
8- آیا بین سبک انطباق دهنده یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری تفاوت وجود دارد؟
1-4- اهداف پژوهش:
هدف اصلی: مقایسه تسلط ربعهای مغزی و سبکهای یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری.
اهداف فرعی:
1- مقایسه دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی A.
2- مقایسه دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی B.
3- مقایسه دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی C.
4- مقایسه دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری در تسلط ربع مغزی D.
5- مقایسه سبک یادگیری همگرا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری
6- مقایسه سبک یادگیری واگرا دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری
7- مقایسه سبک یادگیری جذب کننده دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری
8- مقایسه سبک یادگیری انطباق دهنده یادگیری دانش آموزان عادی و ناتوان یادگیری
1-5- ضرورت و اهمّیت پژوهش:
متأسفانه هر ساله تعداد زیادی از كودكانی كه نارساییهای آموزشی دارند، به علت عدم دسترسی به كمك مناسب و اینكه مشكلات آموزشی آنها به خوبی شناخته نشده است، مورد درمان قرار نمیگیرند و محكوم هستند كه بصورت نوآموز شكست خورده درآیند. تعداد زیادی از در مسایل درسی، مدرسه و آموزش دارای مشكل (LD) این كودكان، به دلیل اختلال یادگیری میباشند. یکی از مشکلات دانش آموزان دچار ناتوانی های یادگیری عصب روانشناختی/ تحولی، کارکردهای اجرایی و توجه است (سیدمن، 2006). که از جمله تواناییهای مورد نیاز کودکان، در زمینه یادگیری دروس مدرسه است (کرک و همکاران، 2006). همچنین این دانش آموزان در كاركردهای حافظه مثلاً، نقص در حافظة كوتاه مدت و حافظةكاری و نقص خفیف در رمزگردانی و راهبردهای شناختی و فراشناختی اختلال دارند و به همین دلیل نیز در مورد حافظة این کودكان تحقیقات بسیاری شده است، هرچند این تحقیقات هنوز به یک دیدگاه جامع نرسیده اند.
ناتوانی یادگیری به دلایل گوناگونی مورد توجه دانشمندان و پژوهشگران قرارگرفته است. نخست آنکه این که اولین یا دومین فراوان را در دوران کودکی ونوجوانی داراست (شیوع 2 تا 20 درصد)، برای بسیاری از دانش آموزان مشکل قابل توجهی ایجاد می کند و دیگر اینکه بر عملکرد شناختی، اجتماعی، هیجانی، خانوادگی آنان و سپس در بزرگسالی بر عملکرد شغلی و زناشویی آنها تأثیر میگذارد و در نهایت به طور کلی باعث افت عملکرد تحصیلی و سطح کیفیت زندگی آنها می شود. ناتوانی یادگیری تنها به افت تحصیلی و اتلاف بودجه پایان نمیپذیرد، بلكه به سرزنش، تحقیر از جانب سایر دانش آموزان، به وجود آمدن خود باوری ضعیف و كاهش عزت نفس آنها میانجامد و سلامت روانشان را به مخاطره میاندازد. این مشكلات از دانش آموز و مدرسه به خانه و خانواده نیز راه مییابد و اضطراب و نا خوشنودی را در هر فضای زندگی گسترش میدهد. حاصل این امر، آسیبی است كه به بهداشت روانی فرد، خانواده و جامعه وارد می شود. تأثیر منفی این ناتوانی یادگیری برجنبه های مختلف زندگی فرد اعم از وضعیت تحصیلی، شغلی، زندگی اجتماعی روابط بین فردی، و کندی یادگیری ومهارت های حل مسئله پایین میباشد (پاری و همکاران، 2002). شناسایی سبک یادگیری دانش آموزان ناتوانی یادگیری و همچنین تسلط ربع مغزی آنان و اینکه این دانش آموزان از چه نوع سبک یادگیری برای یادگیری مطالب استفاده می کنند و در جریان یادگیری از کدامین ربع مغزی استفاده می کنند، خود تا حدودی می تواند معلمان را در نحوه تدریس صحیح این دانش آموزان یاری نماید. با توجه به شیوع بالا و عوارض زیاد ناتوانی یادگیری در دانش آموزان لازم است که توجه ویژهای به ناتوانی یادگیری شود. همچنین فقدان پژوهش در زمینۀ تسلط ربعهای مغزی در دانش آموزان ناتوانی یادگیری و عادی موجب سختتر شدن کار می شود در اختیار گذاشتن نتایج این پژوهش در محیطهای مدرسه و مشاورهای، فراهم سازی زمینهای برای تحقیقات بعدی از دلایل انجام این پژوهش میباشند.